شهادت امام موسي كاظم(ع)


ابو الحسن موسى بن جعفر(ع)، امام هفتم از ائمه اثنى عشر علیهم السلام و نهمین معصوم از چهارده معصوم(ع) است . آن حضرت در ابواء(منزلى میان مکه و مدینه) در روز یکشنبه هفتم صفر سال ۱۲۸ یا ۱۲۹ ه.ق. متولد شد. به جهت کثرت زهد و عبادتش معروف به العبد الصالح و به جهت حلم و فرو خوردن خشم و صبر بر مشقات و آلام زمانه مشهور به الکاظم گردید.

کنیه آن حضرت ابو ابراهیم بوده ولى به ابو على نیز معروف بوده‏اند.مادر آن حضرت حمیده کنیزى از اهل بربر(مغرب) یا از اهل اندلس(اسپانیا) بوده است و نام پدر این بانو را «صاعد بربرى» گفته‏اند.حمیده به «حمیدة البربریة» و «حمیدة المصفاة» نیز معروف بوده است.برادران دیگر امام از این بانو اسحاق و محمد دیباج بوده‏اند.

امام موسى الکاظم(ع) هنوز کودک بود که فقهاى مشهور مثل ابو حنیفه از او مسأله مى‏پرسیدند و کسب علم مى‏کردند.بعد از رحلت پدر بزرگوارش امام صادق(ع) (۱۴۸ ه.ق.) در بیست سالگى به امامت رسید و ۳۵ سال رهبرى و ولایت شیعیان را بر عهده داشت.

قد متوسط و رنگ سبزه سیر و محاسن انبوه داشت. نقش نگینش «حسبی اللّه» و به روایتى «الملک للّه وحده» بود.

در زمان حیات امام صادق(ع) کسانى از اصحاب آن حضرت معتقد بودند پس از ایشان اسماعیل امام خواهد شد. اسماعیل در زمان حیات پدر از دنیا رفت ولى کسانى مرگ او را باور نکردند و او را همچنان امام دانستند. پس از وفات حضرت صادق(ع)عده‏اى از اینان چون از حیات اسماعیل مأیوس شدند، پسر او محمد بن اسماعیل را امام دانستند و اسماعیلیه امروز بر این عقیده هستند و پس از او پسر او را امام مى‏دانند و سپس پسرش را و … به تفصیلى که در کتب اسماعیلیه مذکور است.

پس از وفات حضرت صادق(ع) بزرگترین فرزند ایشان عبد اللّه نام داشت که بعضى او را عبد اللّه افطح مى‏دانند. این عبد اللّه مقام و منزلت پسران دیگر حضرت صادق(ع)را نداشت و به قول شیخ مفید در ارشاد متهم بود که در اعتقادات با پدرش مخالف است و چون بزرگترین برادرانش از جهت سن و سال بود ادعاى امامت کرد و برخى نیز از او پیروى کردند. اما چون ضعف دعوى و دانش او را دیدند روى از او برتافتند و فقط عده قلیلى از او پیروى کردند که به فطحیه موسوم هستند.

اسحاق برادر دیگر امام موسى الکاظم(ع) به ورع و صلاح و اجتهاد معروف بود و امامت برادرش موسى کاظم(ع)را قبول داشت و از پدرش روایت مى‏کرد که او تصریح بر امامت آن حضرت کرده است. برادر دیگر آن حضرت به نام محمد بن جعفر مردى سخى و شجاع و از زیدیه جارودیه بود و در زمان مأمون در خراسان وفات یافت.

اما جلالت قدر و علو شأن و مکارم اخلاق و دانش وسیع حضرت امام موسى کاظم(ع) به قدرى بارز و روشن بود که اکثریت شیعه پس از وفات امام صادق(ع) به امامت او گرویدند و علاوه بر این بسیارى از شیوخ و خواص اصحاب حضرت صادق(ع)مانند مفضل بن عمر جعفى و معاذ بن کثیر و صفوان جمال و یعقوب سراج نص صریح امامت حضرت موسى الکاظم(ع)را از امام صادق(ع)روایت کرده‏اند و بدین ترتیب امامت ایشان در نظر اکثریت شیعه مسجل گردید.

حضرتش در علم و حلم و تواضع و مکارم اخلاق و کثرت صدقات و سخاوت و بخشندگى ضرب المثل بود. بدان و بداندیشان را با عفو و احسان بى‏کران خویش تربیت مى‏فرمود. شب ها به طور ناشناس در کوچه‏هاى مدینه مى‏گشت و به مستمندان کمک مى‏کرد. مبلغ دویست، سیصد و چهارصد دینار در کیسه‏ها مى‏گذاشت و در مدینه میان نیازمندان قسمت مى‏کرد. کیسه‏هاى موسى بن جعفر در مدینه معروف بود و اگر به کسى یک صره (کیسه) مى‏رسید بى‏نیاز مى‏گشت. مع ذلک در اتاقى که نماز مى‏گزارد جز بوریا و مصحف و شمشیر چیزى نبود.

مهدى خلیفه عباسى امام را در بغداد بازداشت کرد اما بر اثر خوابى که دید و نیز تحت تأثیر شخصیت امام از او عذرخواهى نمود و به مدینه‏اش بازگرداند. گویند که مهدى از امام تعهد گرفت که بر او و فرزندانش خروج نکند. این روایت نشان مى‏دهد که  امام كاظم(ع)خروج و قیام را در آن زمان صلاح و شایسته نمى‏دانسته است.

ایشان با آن که از جهت کثرت عبادت و زهد به «العبد الصالح» معروف بوده‏اند به قدرى در انظار مردم مقامى والا و ارجمند داشته‏اند که او را شایسته مقام خلافت و امامت ظاهرى نیز مى‏دانستند و همین امر موجب تشویش و اضطراب دستگاه خلافت گردیده و مهدى به حبس او فرمان داده است.

زمخشرى در ربیع الابرار آورده است که   هارون فرزند مهدى در یکى از ملاقات ها به امام پیشنهاد نمود فدک را تحویل بگیرد و حضرت نپذیرفت، وقتى اصرار زیاد کرد فرمود مى‏پذیرم به شرط آنکه تمام آن ملک را با حدودى که تعیین مى‏کنم به من واگذارى.  هارون گفت حدود آن چیست؟ امام فرمود یک حد آن به عدن است حد دیگرش به سمرقند و حد سومش به افریقیه و حد چهارمش کناره دریا تا ارمینیه و خزر است. هارون از شنیدن این سخن سخت برآشفت و گفت: پس براى ما چه چیز باقى مى‏ماند؟ امام فرمود: مى‏دانستم که اگر حدود فدک را تعیین کنم آن را به ما مسترد نخواهى کرد (یعنى خلافت و اداره سراسر کشور اسلام حق من است). از آن روز هارون کمر به قتل موسى بن جعفر(ع)بست.

هارون در سفرش به مدینه هنگام زیارت قبر رسول اللّه(ص) در حضور سران قریش و رؤساى قبایل و علما و قضات بلاد اسلام گفت: السلام علیک یا رسول اللّه، السلام علیک یا ابن عم، و این را از روى فخر فروشى به دیگران گفت.  امام كاظم(ع) حاضر بود و فرمود: السلام علیک یا رسول اللّه، السلام علیک یا ابت (یعنى سلام بر تو اى پدر من). مى‏گویند رنگ هارون دگرگون شد و خشم از چهره‏اش نمودار گردید.

درباره حبس امام موسى(ع)به دست هارون الرشید، شیخ مفید در ارشاد روایت مى‏کند که علت گرفتارى و زندانى شدن امام، یحیى بن خالد بن برمک بوده است. زیرا هارون فرزند خود امین را به یکى از مقربان خود به نام جعفر بن محمد بن اشعث که مدتى هم والى خراسان بوده است سپرده بود و یحیى بن خالد بیم آن را داشت که اگر خلافت به امین برسد جعفر بن محمد بن اشعث را همه کاره دستگاه خلافت سازد و یحیى و برمکیان از مقام خود بیفتند. جعفر بن محمد بن اشعث شیعه بود و قائل به امامت امام موسى(ع)، و یحیى این معنى را به هارون اعلام مى‏داشت. سرانجام یحیى بن خالد، پسر برادر امام را به نام على بن اسماعیل بن جعفر از مدینه خواست تا به وسیله او از امام و جعفر نزد هارون بدگویى کند.

مى‏گویند امام هنگام حرکت على بن اسماعیل از مدینه او را احضار کرد و از او خواست که از این سفر منصرف شود و اگر ناچار مى‏خواهد برود از او سعایت نکند. على قبول نکرد و نزد یحیى رفت و بوسیله او پیش هارون بار یافت و گفت از شرق و غرب ممالک اسلامى مال به او مى‏دهند تا آنجا که ملکى را توانست به سى هزار دینار بخرد.

هارون در آن سال به حج رفت و در مدینه امام و جمعى از اشراف به استقبال او رفتند. اما هارون در کنار قبر حضرت رسول(ص) گفت یا رسول اللّه از تو پوزش مى‏خواهم که موسى بن جعفر را به زندان مى‏افکنم زیرا او مى‏خواهد امت تو را بر هم زند و خونشان را بریزد. آن گاه دستور داد تا امام را از مسجد بیرون بردند و او را پوشیده به بصره نزد والى آن عیسى بن جعفر بن منصور فرستادند. عیسى پس از مدتى نامه‏اى به هارون نوشت و گفت که موسى بن جعفر در زندان جز عبادت و نماز کارى ندارد یا کسى بفرست که او را تحویل بگیرد و یا من او را آزاد خواهم کرد.

هارون امام را به بغداد آورد و به فضل بن ربیع سپرد و پس از مدتى از او خواست که امام را آزارى برساند اما فضل نپذیرفت و هارون او را به فضل بن یحیى بن خالد برمکى سپرد. چون امام در خانه فضل نیز به نماز و روزه و قرائت قرآن اشتغال داشت فضل بر او تنگ نگرفت و هارون از شنیدن این خبر در خشم شد و آخرالامر یحیى امام را به سندى بن شاهک سپرد و سندى آن حضرت را در زندان مسموم کرد. چون آن حضرت وفات یافت سندى جسد آن حضرت را به فقها و اعیان بغداد نشان داد که ببینند در بدن او اثر زخم یا خفگى نیست. بعد او را در باب التبن در موضعى به نام مقابر قریش دفن کردند.

بنا به گفته شیخ مفید در ارشاد امام موسى الکاظم(ع)سى و هفت فرزند پسر و دختر داشت که هجده تن از آنها پسر بودند و على بن موسى الرضا(ع) امام هشتم افضل ایشان بود. از جمله فرزندان مشهور آن حضرت احمد بن موسى و محمد بن موسى و ابراهیم بن موسى بودند. یکى از دختران آن حضرت فاطمه معروف به معصومه سلام الله علیها است که قبرش در قم مزار شیعیان جهان است. عدد اولاد آن حضرت را کمتر و بیشتر نیز گفته‏اند. تاریخ وفات آن حضرت را جمعه هفتم صفر یا پنجم یا بیست و پنجم رجب سال ۱۸۳ ه.ق. در ۵۵ سالگى گفته‏اند.

امام هفتم(ع)با جمع روایات و احادیث و احکام و احیاى سنن پدر گرامى و تعلیم و ارشاد شیعیان، اسلام راستین را که با تعالیم و مجاهدات پدرش جعفر بن محمد(ع)نظم و استحکام یافته بود حفظ و تقویت کرد و در راه انجام وظایف الهى تا آنجا پایدارى نمود که جان خود را فدا ساخت.

گوشه ای از صفات  امام كاظم علیه السلام

حضرت امام موسى کاظم(علیه السلام) عابدترین و زاهدترین، فقیه ترین، سخى ترین و کریمترین مردم زمان خود بود، هر گاه دو سوم از شب مى گذشت نمازهاى نافله را به جا مى آورد و تا سپیده صبح به نماز خواندن ادامه مى داد و هنگامى که وقت نماز صبح فرا مى رسید، بعد از نماز شروع به دعا مى کرد و از ترس خدا آن چنان گریه مى کرد که تمام محاسن شریفش به اشک آمیخته مى شد و هر گاه قرآن مى خواند مردم پیرامونش جمع مى شدند و از صداى خوش او لذّت مى بردند.

آن حضرت، صابر، صالح، امین و کاظم لقب یافته بود و به عبد صالح شناخته مى شد، و به خاطر تسلّط بر نفس و فروبردن خشم، به کاظم مشهور گردید.

شیخ مفید درباره آن حضرت می گوید : ” او عابدترین و فقیه ترین و بخشنده ترین و بزرگ منش ترین مردم زمان خود بود ، زیاد تضرع و ابتهال به درگاه خداوند متعال داشت . این جمله را زیاد تکرار می کرد : « اللهم انی أسألک الراحة عند الموت و العفو عند الحساب »
(خداوندا در آن زمان که مرگ به سراغم آید راحت و در آن هنگام که در برابر حساب اعمال حاضرم کنی عفو را به من ارزانی دار )”.

امام موسی بن جعفر ( ع ) بسیار به سراغ فقرا می رفت . شب ها در ظرفی پول و آرد و خرما می ریخت و به وسایلی به فقرای مدینه می رساند ، در حالی که آن ها نمی دانستند از ناحیه چه کسی است . هیچکس مثل او حافظ قرآن نبود ، با آواز خوشی قرآن می خواند ، قرآن خواندنش حزن و اندوه مطبوعی به دل می داد ، شنوندگان از شنیدن قرآنش می گریستند ، مردم مدینه به او لقب ” زین المجتهدین “ داده بودند . مردم مدینه روزی که از رفتن امام خود به عراق آگاه شدند ، شور و ولوله و غوغایی عجیب کردند . آن روزها فقرای مدینه دانستند چه کسی شب ها و روزها برای دلجویی به خانه آن ها می آمده است .

امام‌ ( ع‌ ) با آن‌ کرم‌ و بزرگوارى‌ و بخشندگى‌ خود لباس‌ خشن‌ بر تن‌ مى‌کرد ، چنان که‌ نقل‌ کرده‌اند : ” امام‌ بسیار خشن‌ پوش‌ و روستایى‌ لباس‌ بود ” و این‌ خود نشان‌ دیگرى‌ است‌ از بلندى‌ روح‌ و صفاى‌ باطن‌ و بى‌اعتنایى‌ آن‌ امام‌ به‌ زرق‌ و برق هاى‌ گول‌ زننده‌ دنیا .

امام‌ موسى‌ کاظ‌م‌ ( ع‌ ) نسبت‌ به‌ زن‌ و فرزندان‌ و زیردستان‌ بسیار با عاطفه‌ و مهربان‌ بود . همیشه‌ در اندیشه‌ فقرا و بیچارگان‌ بود ، و پنهان‌ و آشکار به‌ آنها کمک‌ مى‌کرد .

مردى از تبار عمر بن الخطاب در مدینه بود که او را مى آزرد و على(علیه السلام) را دشنام مى داد. برخى از اطرافیان به حضرت گفتند: اجازه دهید تا او را بکشیم، ولى حضرت به شدّت از این کار نهى کرد و آنان را شدیداً سرزنش فرمود. روزى سراغ آن مرد را گرفت، گفتند: در اطراف مدینه، به کار زراعت مشغول است. حضرت سوار بر الاغ خود وارد مزرعه وى شد.

آن مرد فریاد برآورد: زراعت ما را خراب مکن، ولى امام به حرکت خود در مزرعه ادامه داد وقتى به او رسید، پیاده شد و نزد وى نشست و با او به شوخى پرداخت، آن گاه به او فرمود: چقدر در زراعت خود از این بابت زیان دیدى؟ گفت: صد دینار. فرمود: حال انتظار دارى چه مبلغ از آن عایدت شود؟ گفت: من از غیب خبر ندارم. امام به او فرمود: پرسیدم چه مبلغ از آن عایدت شود؟ گفت: انتظار دارم دویست دینار عایدم شود. امام به او سیصد دینار داد و فرمود: زراعت تو هم سر جایش هست. آن مرد برخاست و سر حضرت را بوسید و رفت. امام به مسجد رفت و در آنجا آن مرد را دید که نشسته است.

وقتى آن حضرت را دید، گفت: خداوند مى داند که رسالتش را در کجا قرار دهد. یارانش گرد آمدند و به او گفتند: داستان از چه قرار است، تو که تا حال خلاف این را مىگفتى. او نیز به دشنام آنها و به دعا براى امام موسى(علیه السلام) پرداخت. امام(علیه السلام) نیز به اطرافیان خود که قصد کشتن او را داشتند فرمود: آیا کارى که شما مىخواستید بکنید بهتر بود یا کارى که من با این مبلغ کردم؟و بسیارى از این گونه روایات، که به اخلاق والا و سخاوت و شکیبایى آن حضرت بر سختیها و چشمپوشى ایشان از مال دنیا اشارت مى کند، نشانگر کمال انسانى و نهایت عفو و گذشت آن حضرت است.

منابع:

- بحار الانوار، مجلسى، ج ۴۸
- اعیان الشیعة، ج ۲
- الارشاد الى حجج الله على العباد
- الکامل فى التاریخ(حوادث سال ۱۸۳)
- تاریخ بغداد، ج ۱۳
- سیر اعلام النبلاء، ذهبى، ج ۶٫

 

موجبات شهادت امام موسى بن جعفر علیه السلام

بحث ما در موجبات شهادت امام موسى بن جعفر علیهماالسلام است . چرا موسى بن جعفر را شهید کردند ؟ اولا اینکه موسى بن جعفر شهید شده استاز مسلمات تاریخ است و هیچکس انکار نمى کند .

بنابر معتبرترین و مشهورترین روایات ، موسى بن جعفر ( ع ) چهار سال در کنج سیاهچالهاى زندان بسر برد و در زندان هم از دنیا رفت ، و در زندان ، مکرر به امام پیشنهاد شد که یک معذرتخواهى و یک اعتراف زبانى از او بگیرند ، و امام حاضر نشد . این متن تاریخ است .

امام در زندان بصره

امام در یک زندان بسر نبرد ، در زندانهاى متعدد بسر برد . او را از این زندان به آن زندان منتقل مى کردند ، و راز مطلب این بود که در هر زندانى که امام را مى بردند ، بعد از اندک مدتى زندانبان مرید مى شد .

اول امام را به زندان بصره بردند . عیسى بن جعفر بن ابى جعفر منصور ، یعنى نوه منصور دوانیقى والى بصره بود . امام را تحویل او دادند که یک مرد عیاش کیاف و شرابخوار و اهل رقص و آواز بود . به قول یکى از کسان او : این مرد عابد و خداشناس را در جایى آوردند که چیزها به گوش او رسید که در عمرش نشنیده بود .

در هفتم ماه ذى الحجه سال ۱۷۸ امام را به زندان بصره بردند ، و چون عید قربان در پیش بود و ایام به اصطلاح جشن و شادمانى بود ، امام را در یک وضع بدى ( از نظر روحى ) بردند . مدتى امام در زندان او بود . کم کم خود این عیسى بن جعفر علاقه مند و مرید شد . او هم قبلا خیا ل مى کرد که شاید واقعا موسى بن جعفر همانطور که دستگاه خلافت تبلیغ مى کند مردى است یاغى که فقط هنرش این است که مدعى خلافت است ، یعنى عشق ریاست به سرش زده است .

دید نه ، او مرد معنویت است و اگر مسئله خلافت براى او مطرح است از جنبه معنویت مطلب مطرح است نه اینکه یک مرد دنیا طلب باشد . بعدها وضع عوض شد . دستور داد یک اطاق بسیار خوبى را در اختیار امام قرار دادند و رسما از امام پذیرایى مى کرد . هارون محرمانه پیغام داد که کلکاین زندانى را بکن . جواب داد من چنین کارى نمى کنم .

اواخر ، خودش به خلیفه نوشت که دستور بده این را از من تحویل بگیرند والا خودم او را آزاد مى کنم ، من نمى توانم چنین مردى را به عنوان یکزندانى نزد خود نگاه دارم . چون پسر عموى خلیفه و نوه منصور بود ، حرفش البته خریدار داشت .

امام در زندانهاى مختلف

امام را به بغداد آوردند و تحویل فضل بن ربیع دادند . فضل بن ربیع ، پسر ربیع حاجب معروف است ( ۱ ) . هارون امام را به او سپرد . او هم بعد از مدتى به امام علاقمند شد ، وضع امام را تغییر داد و یکوضع بهترى براى امام قرار داد . جاسوسها به هارون خبر دادند که موسى بن جعفر در زندان فضل بن ربیع به خوشى زندگى مى کند ، در واقع زندانى نیست و باز مهمان است . هارون امام را از او گرفت و تحویل فضل بن یحیاى برمکى داد . فضل بن یحیى هم بعد از مدتى با امام همین طور رفتار کرد که هارون خیلى خشم گرفت و جاسوس فرستاد .

رفتند و تحقیق کردند ، دیدند قضیه از همین قرار است ، و بالاخره امام را گرفت و فضل بن یحیى مغضوب واقع شد . بعد پدرش یحیى برمکى ، این وزیر ایرانى علیه ما علیه براى اینکه مبادا بچه هایش از چشم هارون بیفتند که دستور هارون را اجرا نکردند ، در یک مجلسى سر زده از پشت سر هارون رفت سرش را به گوش هارون گذاشت و گفت : اگر پسر تقصیر کرده است ، من خودم حاضرم هر امرى شما دارید اطاعت کنم ، پسرم توبه کرده است ، پسرم چنین ، پسرم چنان .

بعد آمد به بغداد و امام را از پسرش تحویل گرفت و تحویل زندانبان دیگرى به نام سندى بن شاهک داد که مى گویند اساسا مسلمان نبوده ، و در زندان او خیلى بر امام سخت گذشت ، یعنى دیگر امام در زندان او هیچ روى آسایش ندید .

در خواست هارون از امام

در آخرین روزهایى که امام زندانى بود و تقریبا یکهفته بیشتر به شهادت امام باقى نمانده بود ، هارون همین یحیى بر مکى را نزد امام فرستاد و با یک زبان بسیار نرم و ملایمى به او گفت از طرف من به پسر عمویم سلام برسانید و به او بگوئید بر ما ثابت شده که شما گناهى و تقصیرى نداشته اید ولى متأسفانه من قسم خورده ام و قسم را نمى توانم بشکنم .

من قسم خورده ام که تا تو اعتراف به گناه نکنى و از من تقاضاى عفو ننمایى ، تو را آزاد نکنم . هیچ کس هم لازم نیست بفهمد . همینقدر در حضور همین یحیى اعتراف کن ، حضور خودم هم لازم نیست ، حضور اشخاص دیگر هم لازم نیست، من همینقدر مى خواهم قسمم را نشکسته باشم ، در حضور یحیى همینقدر تو اعتراف کن و بگو معذرت مى خواهم ، من تقصیر کرده ام ، خلیفه مرا ببخشد ، من تو را آزاد مى کنم ، و بعد بیا پیش خودم چنین و چنان .

حال روح مقاوم را ببینید . چرا اینها ( | شفعاء دار الفناء |( هستند ؟ چرا اینها شهید مى شدند ؟ در راه ایمان و عقیده شان شهید مى شدند ، مى خواستند نشان بدهند که ایمان ما به ما اجازه همگامى با ظالم را نمى دهد . جوابى که به یحیى داد این بود که فرمود : ( به هارون بگو از عمر من دیگر چیزى باقى نمانده است ، همین( که بعد از یک هفته آقا را مسموم کردند .

علت دستگیرى امام

حال چرا هارون دستور داد امام را بگیرند ؟ براى اینکه به موقعیت اجتماعى امام حسادت مى ورزید و احساس خطر مى کرد ، با اینکه امام هیچ در مقام قیام نبود ، واقعا کوچکترین اقدامى نکرده بود براى اینکه انقلابى بپا کند ( انقلاب ظاهرى ) اما آنها تشخیص مى دادند که اینها انقلاب معنوى و انقلاب عقیدتى بپا کرده اند .

وقتى که تصمیم مى گیرد که ولایتعهد را براى پسرش امین تثبیت کند ، و بعد از او براى پسر دیگرش مأمون ، و بعد از او براى پسر دیگرش مؤتمن ، و بعد علما و برجستگان شهرها را دعوتمى کند که همه امسال بیایند مکه که خلیفه مى خواهد بیاید مکه و آنجا یککنگره عظیم تشکیل بدهد و از همه بیعت بگیرد ، فکر مى کند مانع این کار کیست؟ آنکسى که اگر باشد وچشمها به او بیفتد این فکر براى افراد پیدا مى شود که آن که لیاقت براى خلافتدارد اوست ، کیست ؟ موسى بن جعفر .

وقتى که مىآید مدینه ، دستور مى دهد امام را بگیرند . همین یحیى بر مکى به یک نفر گفت : من گمان مى کنم خلیفه در ظرفامروز و فردا دستور بدهد موسى بن جعفر را توقیف کنند . گفتند چطور ؟ گفت من همراهش بودم که رفتیم به زیارت حضرت رسول در مسجد النبى ( ۲ ) .

وقتى که خواست به پیغمبر سلام بدهد ، دیدم اینجور مى گوید : السلام علیک یا ابن العم ( یا : یا رسول الله ) بعد گفت : ( من از شما معذرت مى خواهم که مجبورم فرزند شما موسى بن جعفر را توقیف کنم . ( مثل اینکه به پیغمبر هم مى تواند دروغ بگوید ) دیگر مصالح اینجور ایجاب میکند ، اگر این کار را نکنم در مملکتفتنه بپا مى شود ، براى اینکه فتنه بپا نشود ، و به خاطر مصالح عالى مملکت، مجبورم چنین کارى را بکنم ، یا رسول الله ! من از شما معذرت مى خواهم.) یحیى به رفیقش گفت : خیال مى کنم در ظرف امروز و فردا دستور توقیف امام را بدهد . هارون دستور داد جلادهایش رفتند سراغ امام .

اتفاقا امام در خانه نبود . کجا بود ؟ مسجد پیغمبر . وقتى وارد شدند که امام نماز مى خواند . مهلت ندادند که موسى بن جعفر نمازش را تمام کند ، در همان حال نماز ، آقا را کشان کشان از مسجد پیغمبر بیرون بردند که حضرتنگاهى کرد به قبر رسول اکرم و عرض کرد : | السلام علیک یا رسول الله ، السلام علیک یا جداه | ببین امت تو با فرزندان تو چه مى کنند ؟ !

چرا هارون این کار را مى کند ؟ چون مى خواهد براى ولایتعهد فرزندانش بیعت بگیرد . موسى بن جعفر که قیامى نکرده است . قیام نکرده است ، اما اصلا وضع او وضع دیگرى است ، وضع او حکایت مى کند که هارون و فرزندانش غاصب خلافتند .

سخن مأمون

مأمون طورى عمل کرده استکه بسیارى از مورخین او را شیعه مى دانند ، مى گویند او شیعه بوده است ، و بنابر عقیده من – که هیچ مانعى ندارد که انسان به یک چیزى اعتقاد داشته باشد و بر ضد اعتقادش عمل کند – او شیعه بوده است و از علماى شیعه بوده است . این مرد مباحثاتى با علماى اهل تسنن کرده است که در متن تاریخ ضبط است . من ندیده ام هیچ عالم شیعى اینجور منطقى مباحثه کرده باشد .

چند سال پیش یکقاضى سنى ترکیه اى کتابى نوشته بود که به فارسى هم ترجمه شد به نام ( تشریح و محاکمه درباره آل محمد.) در آن کتاب، مباحثه مأمون با علماى اهل تسنن درباره خلافت بلافصل حضرت امیر نقل شده است . به قدرى این مباحثه جالب و عالمانه است که انسان کمتر مى بیند که عالمى از علماى شیعه اینجور عالمانه مباحثه کرده باشد . نوشته اند یک وقتى خود مأمون گفت : اگر گفتید چه کسى تشیع را به من آموخت ؟ گفتند کى ؟ گفت : پدرم هارون .

من درس تشیع را از پدرم هارون آموختم ، گفتند پدرت هارون که از همه با شیعه و ائمه شیعه دشمن تر بود . گفت : در عین حال قضیه از همین قرار است در یکى ازسفرهایى که پدرم به حج رفت ، ماهمراهش بودیم ، من بچه بودم ، همه به دیدنش مىآمدند ، مخصوصا مشایخ ، معاریف و کبار ، و مجبور بودند به دیدنش بیایند . دستور داده بود هر کسى که مىآ ید ، اول خودش را معرفى کند ، یعنى اسم خودش و پدرش و اجدادش را تا جد اعلایش بگوید تا خلیفه بشناسد که او از قریش است یا از غیر قریش ، و اگر از انصار است خزرجى است یا اوسى .

هر کس که مىآمد . اول دربان مىآمد نزد هارون و مى گفت: فلان کس با این اسم و این اسم پدر و غیره آمده است . روزى دربان آمد گفت آن کسى که به دیدن خلیفه آمده است مى گوید : بگو موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب . تا این را گفت ، پدرم از جا بلند شد ، گفت : بگو بفرمایید ، و بعد گفت : همانطور سواره بیایند و پیاده نشوند ، و به ما دستور داد که استقبال کنید . ما رفتیم .

مردى را دیدیم که آثار عبادت و تقوا در وجناتش کاملا هویدا بود . نشان مى داد که از آن عباد و نساک درجه اول است . سواره بود که مىآمد ، پدرم از دور فریاد کرد : شما را به کى قسم مى دهم که همینطور سواره نزدیک بیایید ، و او چون پدرم خیلى اصرار کرد یک مقدار روى فرشها سواره آمد . به امر هارون دویدیم رکابش را گرفتیم و او را پیاده کردیم . وى را بالا دست خودش نشاند ، مؤدب ، و بعد سؤال و جوابهایى کرد : عائله تان چقدر است ؟ معلوم شد عائله اش خیلى زیاد است . وضع زندگیتان چطور است ؟ وضع زندگیم چنین است . عوائدتان چیست ؟ عوائد من این است ، و بعد هم رفت . وقتى خواست برود پدرم به ما گفت : بدرقه کنید ، در رکابش بروید ، و ما به امر هارون تا در خانه اش در بدرقه اش رفتیم ، که او آرام به من گفتتو خلیفه خواهى شد و من یک توصیه بیشتر به تو نمى کنم و آن اینکه با اولاد من بدرفتارى نکن .

ما نمى دانستیم این کیست ، برگشتیم ، من از همه فرزندان جرى تر بودم ، وقتى خلو ت شد به پدرم گفتم این کى بود که تو اینقدر او را احترام کردى ؟ یک خنده اى کرد و گفت : راستش را اگر بخواهى این مسندى که ما بر آن نشسته ایم مال اینهاست . گفتم آیا به این حرفاعتقاد دارى ؟ گفت : اعتقاد دارم ، گفتم : پس چرا واگذار نمى کنى ؟ گفت : مگر نمى دانى الملک عقیم ؟ تو که فرزند من هستى ، اگر بدانم در دلت خطور مى کند که مدعى من بشوى ، آنچه را که چشمهایت در آن قرار دارد از روى تنت بر مى دارم .

قضیه گذشت . هارون صله مى داد ، پولهاى گزاف مى فرستاد به خانه این و آن ، از پنج هزار دینار زر سرخ ، چهار هزار دینار زر سرخ و غیره . ما گفتیم لابد پولى که براى این مرد که اینقدر برایش احترام قائل است مى فرستد خیلى زیاد خواهد بود . کمترین پول را براى او فرستاد : دویست دینار . باز من رفتم سؤال کردم ، گفت :

مگر نمى دانى اینها رقیب ما هستند . سیاست ایجابمى کند که اینها همیشه تنگدست باشند و پول نداشته باشند زیرا اگر زمانى امکانات اقتصادیشان زیاد شود ، یک وقت ممکن است که صد هزار شمشیر علیه پدر تو قیام کند .

نفوذ معنوى امام

از اینجا شما بفهمید که نفوذ معنوى ائمه شیعه چقدر بوده است . آنها نه شمشیر داشتند و نه تبلیغات، ولى دلها را داشتند . در میان نزدیکترین افراد دستگاه هارون ، شیعیان وجود داشتند . حق و حقیقتخودش یک جاذبه اى دارد که نمى شود از آن غافل شد .

امشب در روزنامه ها خواندید که ملک حسین گفت من فهمیدم که حتى راننده ام با چریکها است ، آشپزم هم از آنهاست على بن یقطین وزیر هارون است ، شخص دوم مملکت است ، ولى شیعه است ، اما در حال استتار ، و خدمت مى کند به هدفهاى موسى بن جعفر ولى ظاهرش با هارون است . دو سه بار هم گزارشهایى دادند ، ولى موسى بن جعفر با آن روشن بینى هاى خاص امامت زودتر درک کرد و دستورهایى به او داد که وى اجرا کرد و مصون ماند . در میان افرادى که در دستگاه هارون بودند ، اشخاصى بودند که آنچنان مجذوب و شیفته امام بودند که حد نداشتولى هیچگاه جرأت نمى کردند با امام تماس بگیرند .

یکى از ایرانیهایى که شیعه و اهل اهواز بوده است مى گوید که من مشمول مالیتهاى خیلى سنگین شدم که براى من نوشته بودند و اگر مى خواستم این مالیاتهایى را که اینها براى من ساخته بودند بپردازم از زندگى ساقط مى شدم . اتفاقا والى اهواز معزول شد و والى دیگرى آمد و من هم خیلى نگران که اگر او بر طبق آن دفاتر مالیاتى از من مالیات مطالبه کند ، از زندگى سقوط مى کنم . ولى بعضى دوستان به من گفتند : این باطنا شیعه است ، تو هم که شیعه هستى . اما من جرأت نکردم بروم نزد او و بگویم من شیعه هستم ، چون باور نکردم .

گفتم بهتر این است که بروم مدینه نزد خود موسى بن جعفر ( آن وقت هنوز آقا در زندان نبودند ) اگر خود ایشان تصدیق کردند او شیعه است از ایشان توصیه اى بگیرم . رفتم خدمت امام . امام نامه اى نوشتکه سه چهار جمله بیشتر نبود ، سه چهار جمله آمرانه ، اما از نوع آمرانه هایى که امامى به تابع خود مى نویسد ، راجع به اینکه ( قضاء حاجت مؤمن و رفع گرفتارى از مؤمن در نزد خدا چنین است و السلام.) نامه را با خودم مخفیانه آوردم اهواز فهمیدم که این نامه را باید خیلى محرمانه به او بدهم .

یک شب رفتم در خانه اش ، دربان آمد ، گفتم به او بگو که شخصى از طرف موسى بن جعفر آمده است و نامه اى براى تو دارد . دیدم خودش آمد وسلام و علیک کرد و گفت: چه مى گویید ؟ گفتم من از طرف امام موسى بن جعفر آمده ام و نامه اى دارم . نامه را از من گرفت ، شناخت ، نامه را بوسید ، بعد صورت مرا بوسید ، چشمهاى مرا بوسید ، مرا فورا بر در منزل ، مثل یک بچه در جلوى من نشست ، گفت تو خدمت امام بودى ؟ ! گفتم : بله .

تو با همین چشمهایت جمال امام را زیارت کردى ؟ ! گفتم بله . گرفتاریتچیست ؟ گفتم یکچنین مالیات سنگینى براى من بسته اند که اگر بپردازم از زندگى ساقط مى شوم . دستور داد همان شبانه دفاتر را آوردند و اصلاح کردند ، و چون آقا نوشته بود ( هر کس که یکمؤمنى را مسرور کند ، چنین و چنان( گفت اجازه مى دهید من خدمت دیگرى هم به شما بکنم ؟ گفتم بله . گفت من مى خواهم هر چه دارائى دارم ، امشب با تو نصف کنم ، آنچه پول نقد دارم با تو نصف مى کنم ، آنچه هم که جنس است قیمت مى کنم ، نصفش را از من بپذیر . گفت با این وضع آمدم بیرون و بعد در یکسفرى وقتى رفتم جریان را به امام عرض کردم ، امام تبسمى کرد و خوشحال شد .

هارون از چه مى ترسید ؟ از جاذبه حقیقت مى ترسید ( | کونوا دعاة للناس بغیر السنتکم |( ( ۳ ) تبلیغ که همه اش زبان نیست ، تبلیغ زبان اثرش بسیار کم است ، تبلیغ ، تبلیغ عمل است . آنکسى که با موسى بن جعفر یا با آباء کرامش و یا با اولاد طاهرینش روبرو مى شد و مدتى با آنها بود ، اصلا حقیقت را در وجود آنها مى دید ، و مى دید که واقعا خدا را مى شناسند ، واقعا از خدا مى ترسند ، واقعا عاشق خدا هستند ، و واقعا هر چه که مى کنند براى خدا و حقیقت است .

صفوان جمال وهارون

صفوان مردى بود که – به اصطلاح امروزیک بنگاه کرایه وسائل حمل و نقل داشت که آن زمان بیشتر شتر بود ، و به قدرى متشخص و وسائلش زیاد بود که گاهى دستگاه خلافت ، او را براى حمل و نقل بارها مى خواست . روزى هارون براى یک سفرى که مى خواست به مکه برود ، لوازم حمل و نقل او را خواست . قرار دادى با او بست براى کرایه لوازم . ولى صفوان ، شیعه و از اصحاب امام کاظم است .

روزى آمد خدمت امام و اظهار کرد – یا قبلا به امام عرض کرده بودند – که من چنین کارى کرده ام . حضرت فرمود : چرا شترهایت را به این مرد ظالم ستمگر کرایه دادى ؟ گفت : من که به او کرایه دادم ، براى سفر معصیت نبود . چون سفر ، سفر حج و سفر طاعت بود کرایه دادم والا کرایه نمى دادم . فرمود : پولهایت را گرفته اى یا نه ؟ – یا لااقل – پس کرایه هایت مانده یا نه ؟

بله ، مانده . فرمود : به دل خودتیک مراجعه اى بکن ، الان که شترهایت را به او کرایه داده اى ، آیا ته دلت علاقمند است که لااقل هارون اینقدر در دنیا زنده بماند که برگردد و پس کرایه تو را بدهد ؟ گفت : بله . فرمود : تو همین مقدار راضى به بقاء ظالم هستى و همین ، گناه است . صفوان بیرون آمد . او سوابق زیادى با هارون داشت . یک وقتخبردار شدند که صفوان تمام این کاروان را یکجا فروخته است . اصلا دست از این کارش برداشت . بعد که فروخت رفتنزد طرف قرار داد و گفت : ما این قرار داد را فسخ مى کنیم چون من دیگر بعد از این نمى خواهم این کار را بکنم ، و خواست یک عذرهایى بیاورد . خبر به هارون دادند ، گفت : حاضرش کنید . او را حاضر کردند . گفت : قضیه از چه قرار است ؟

گفت من پیر شده ام ، دیگر این کار از من ساخته نیست، فکر کردم اگر کار هم مى خوا هم بکنم ، کار دیگرى باشد . هارون خبردار شد . گفت : راستش را بگو ، چرا فروختى ؟ گفت : راستش همین است . گفت : نه ، من مى دانم قضیه چیست . موسى بن جعفر خبردار شده که تو شترها را به من کرایه داده اى ، و به تو گفته این کار ، خلاف شرع است . انکار هم نکن ، به خدا قسم اگر نبود آن سوابق زیادى که ما از سالیان دراز با خاندان تو داریم دستور مى دادم همین جا اعدامت کنند .

هارون کسى را فرستاد در زندان و خواست از این راه از امام اعتراف بگیرد ، باز از همین حرفها که ما به شما علاقه مندیم ، ما به شما ارادت داریم ، مصالح ایجاب مى کند که شما اینجا باشید و به مدینه نروید والا ما هم قصدمان این نیست که شما زندانى باشید ، ما دستور دادیم که شما را در یک محل امنى در نزدیکخودم نگهدارى کنند ، و من آشپز مخصوص فرستادم چون ممکن است که شما به غذاهاى ما عادت نداشته باشید ، هر غذایى که مایلید ، دستور بدهید برایتان تهیه کنند . مأمورش کیست ؟ همین فضل بن ربیع که زمانى امام در زندانش بوده و از افسران عالیرتبه هارون است . فضل در حالى که لباس رسمى پوشیده ومسلح بود و شمشیرش را حمایل کرده بود رفت زندان خدمت امام . امام نماز مى خواند . متوجه شد که فضل بن ربیع آمده .

( حال ببینید قدرت روحى چیست ) فضل ایستاده و منتظر است که امام نماز را سلام بدهد و پیغام خلیفه را ابلاغ کند . امام تا نماز را سلام داد و گفت : السلام علیکم و رحمة الله و برکاته ، مهلت نداد ، گفت : الله اکبر و ایستاد به نماز . باز فضل ایستاد . بار دیگر نماز امام تمام شد . باز تا گفت : السلام علیکم ، مهلت نداد و گفت : الله اکبر . چند بار این عمل تکرار شد . فضل دید نه ، تعمد است . اول خیال مى کرد که لابد امام یک نمازهایى دارد که باید چهار رکعت یا شش رکعت و یا هشت رکعت پشت سر هم باشد ، بعد فهمید نه ، حساب این نیست که نمازها باید پشت سر هم باشد ، حساب این است که امام نمى خواهد به او اعتنا کند ، نمى خواهد او را بپذیرد ، به این شکل مى خواهد نپذیرد . دید بالاخره مأموریتش را باید انجام بدهد ، اگر خیلى هم بماند ، هارون سؤظن پیدا مى کند که نکند رفته در زندان یک قول و قرارى با موسى بن جعفر بگذارد .

این دفعه آقا هنوز السلام علیکم را تمام نکرده بود ، شروع کرد به حرف زدن . آقا هنوز مى خواست بگوید السلام علیکم ، او حرفش را شروع کرد . شاید اول هم سلام کرد . هر چه هارون گفته بود گفت . هارون به او گفته بود مبادا آنجا که مى روى ، بگویى امیرالمؤمنین چنین گفته است ، به عنوان امیرالمؤمنین نگو ، بگو پسر عمویت هارون اینجور گفت.

او هم با کمال تواضع و ادب گفت : هارون پسر عموى شما سلام رسانده و گفته است که بر ما ثابت است که شما تقصیرى و گناهى ندارید ، ولى مصالح ایجاب مى کند که شما در همین جا باشید و فعلا به مدینه برنگردید تا موقعش برسد ، و من مخصوصا دستور دادم که آشپز مخصوص بیاید ، هر غذائى که شما میخواهید و دستور مى دهید ، همان را برایتان تهیه کند .

نوشته اند امام در پاسخ این جمله را فرمود : | لا حاضر لى مال فینفعنى و ما خلقت سؤولا ، الله اکبر | (۴ ) مال خودم اینجا نیست که اگر بخواهم خرج کنم از مال حلال خودم خرج کنم ، آشپز بیاید و به او دستور بدهم ، من هم آدمى نیستم که بگویم : جیره بنده چقدر است ، جیره این ماه مرا بدهید ، من هم مرد سؤال نیستم . این ما خلقت سؤولا  همان و الله اکبر  همان .

این بود که خلفا مى دیدند اینها را از هیچ راهى و به هیچ وجهى نمى توانند وادار به تمکین بکنند ، تابع و تسلیم بکنند ، والا خود خلفا مى فهمیدند که شهید کردن ائمه چقدر برایشان گران تمام مى شود ، ولى از نظر آن سیاست جابرانه خودشان که از آن دیگر دستبر نمى داشتند ، باز آسانترین راه را همین راه مى دیدند .

چگونگى شهادت امام

عرض کردم آخرین زندان ، زندان سندى بن شاهک بود . یک وقت خواندم که او اساسا مسلمان نبوده و یک مرد غیر مسلمان بوده است . از آن کسانى بود که هر چه به او دستور مى دادند ، دستور را به شدت اجرا مى کرد . امام را در یکسیاهچال قرار دادند . بعد هم کوششها کردند براى اینکه تبلیغ بکنند که امام به اجل خود از دنیا رفته است .

نوشته اند که همین یحیى برمکى براى اینکه پسرش فضل را تبرئه کرده باشد ، به هارون قول داد که آن وظیفه اى را که دیگران انجام نداده اند ، من خودم انجام مى دهم . سندى را دید و گفت این کار ( به شهادترساندن امام ) را تو انجام بده ، و او هم قبول کرد . یحیى زهر خطرناکى را فراهم کرد و در اختیار سندى گذاشت .

آن را به یکشکل خاصى در خرمایى تعبیه کردند و خرما را به امام خوراندند و بعد هم فورا شهود حاضر کردند ، علماى شهر و قضاوت را دعوت کردند ( نوشته اند عدول المؤمنین را دعوت کردند ، یعنى مردمان موجه ، مقدس ، آنها که مورد اعتماد مردم هستند ) حضرت را هم در جلسه حاضر کردند و هارون گفت: ایها الناس ببینید این شیعه ها چه شایعاتى در اطراف موسى بن جعفر رواج میدهند ، مى گویند : موسى بن جعفر در زندان ناراحت است ، موسى بن جعفر چنین و چنان است . ببینید او کاملا سالم است .

تا حرفش تمام شد حضرت فرمود : ( دروغ مى گوید ، همین الان من مسمومم و از عمر من دو سه روزى بیشتر باقى نمانده است(. اینجا تیرشان به سنگ خورد . این بود که بعد از شهادت امام ، جنازه امام را آوردند در کنار جسر بغداد گذاشتند ، و هى مردم را مىآوردند که ببینید ! آقا سالم است ، عضوى از ایشان شکسته نیست ، سرشان هم که بریده نیست، گلویشان هم که سیاه نیست ، پس ما امام را نکشتیم ، به اجل خودش از دنیا رفته است . سه روز بدن امام را در کنار جسر بغداد نگه داشتند براى اینکه به مردم اینجور افهام کنند که امام به اجل خود از دنیا رفته است . البته امام ، علاقمند زیاد داشت ، ولى آن گروهى که مثل اسپند روى آتش بودند ، شیعیان بودند .

یک جریان واقعا دلسوزى مى نویسند که چند نفر از شیعیان امام ، از ایران آمده بودند ، با آن سفرهاى قدیم که با چه سختى ئى مى رفتند . اینها خیلى آرزو داشتند که حالا که موفق شده اند بیایند تا بغداد ، لااقل بتوانند از این زندانى هم یک ملاقاتى بکنند . ملاقات زندانى که نباید یک جرم محسوب شود ، ولى هیچ اجازه ملاقات با زندانى را نمى دادند . اینها با خود گفتند : ما خواهش مى کنیم ، شاید بپذیرند .

آمدند خواهش کردند ، اتفاق پذیرفتند و گفتند : بسیار خوب ، همین امروز ما ترتیبش را مى دهیم ، همین جا منتظر باشید . این بیچاره ها مطمئن که آقا را زیارت مى کنند ، بعد بر مى گردند به شهر خودشان که ما توفیق پیدا کردیم آقا را ملاقات کنیم ، آقا را زیارت کردیم ، از خودشان فلان مسئله را پرسیدیم و اینجور به ما جواب دادند . همین طور که در بیرون زندان منتظر بودند که کى به آنها اجازه ملاقات بدهند ، یکوقت دیدند که چهار نفر حمال بیرون آمدند و یکجنازه هم روى دوششان است . مأمور گفت : امام شما همین است .


۱ . خلفاى عباسى دربانى دارند به نام ( ربیع( که ابتدا حاجب منصور بود ، بعد از منظور نیز در دستگاه آنها بود ، و بعد پسرش در دستگاه هارون بود . اینها از خصیصین دربار به اصطلاح خلفاى عباسى و فوق العاده مورد اعتماد بودند .

۲ . این خاک بر سرها واقعا در عمق دلشان اعتقاد هم داشتند . باور نکنید که این اشخاص اعتقاد نداشتند . اینها اگر بى اعتقاد مى بودند ، اینقدر شقى نبودند ، که با اعتقاد بودند و اینقدر شقى بودند .

مثل قتله امام حسین که وقتى امام پرسید اهل کوفه چطورند؟ فرزدق و چند نفر دیگر گفتند : قلوبهم معک وسیوفهم علیک دلشان با توست ، در دلشان به تو ایمان دارند ، در عین حال علیه دل خودشان مى جنگند ، علیه اعتقاد و ایمان خودشان قیام کرده اند و شمشیرهاى اینها بر روى تو کشیده است .

واى به حال بشر که مطامع دنیوى ، جاه طلبى ، او را وادار کند که علیه اعتقاد خودش بجنگد . اینها اگر واقعا به اسلام اعتقاد نمى داشتند ، به پیغمبر اعتقاد نمى داشتند ، به موسى بن جعفر اعتقاد نمى داشتند و یک اعتقاد دیگرى مى داشتند ، اینقدر مورد ملامت نبودند و اینقدر در نزد خدا شقى و معذب نبودند ، که اعتقاد داشتند و بر خلاف اعتقادشان عمل مى کردند .

۳ . اصول کافى ، باب صدق و باب ورع .

۴ . منتهى الامال ، ج ۲ ، ص ۲۱۶ .